|
|
|
|
|
چهار شنبه 20 خرداد 1394 ساعت 22:49 |
بازدید : 5123 |
نوشته شده به دست hossein.zendehbodi |
( نظرات )
ناخوش شده ام درد تو افتاده به جانم
باید چـــه بگویم به پرستار جوانم؟
باید چه بگویم؟ تو بگو، ها؟ چه بگویم
وقتی کـــه ندارد خبــــر از درد نهانم؟
تب کرده ام امــا نه به تعبیر طبیبان
آن تب که گل انداخته بر گونه جانم
بیمـــــاری من عامل بیگانـــه ندارد
عشق تو به هم ریخته اعصاب و روانم
آخر چه کند با دل من علم پزشکی
وقتی که به دیدار تو بسته ضربانم؟
لب بسته ام از هرچه سوال ست و جواب ست
می ترسم اگـــر بـــــاز شود قفــل دهانـــم-
این گرگ پرستار به تلبیس دماسنج
امشب بکشد نام تـــو از زیـر زبانــم!
می پرسد و خاموشم و می پرسد و خاموش...
چیزی کــــه عیان ست چه حاجت به بیانم *
----------------------------------------------------------
مثل یک ابر رها پاره ای از ماه بــــه دوش
آمدی باز هم ای سایه به خوابم خاموش
چند سالی - دو سه سالی - خبری از تو نبود
ای معمای شگفت ای شبــــح وهـــم آلـــــود
ای تــو آن آینه کز دست خدا افتاده
شب ز تکثیر تو در هول و ولا افتاده
شبـــــح سرزده از چاک گریبان شبم
داغ گل کرده به پیشانی شبهای تبم
درد طاقت کش افتاده بـــه جان بدنــــم
شبح هر شب این روح پریشان که منم
تو چه می خواهی از این مرد چه می خواهی ها؟
چــه تــــو را می رسد از این همه خود خواهی ها
سر من گـــرم خودش بود تو نگذاشتیَش
تو به این هروله ی هر شبه وا داشتیَش
سرم از وسوسه خالی دلم از حوصله پر
اینک امــا سرم از درد دلــــم از گله پـــــر
رفته بودی! دو سه سالی خبری از تو نبود
آسمان را و زمین را اثـــری از تـــــو نبــــود
ناگهـــــان ســـرزده بــــــاز آمدی از روزن شب
خوش به حال من و این شعشعه روشن شب
خوش به حالم!؟ نه بدا بد به چنین احوالی
که تو شب سر زده باز آیی و من در حالی:
کـــــه تـــــــو را بــــرده ام از یاد ببینــــم ناگاه -
با همان جلوه همان سایه همان چشم سیاه
به من از فاصله یک قدمــی زل زده ای
بین خواب من و بیداری من پل زده ای
آمدی باز به خوابــــم که در آری پدرم
زندگی هر چه نیاورده بیاری به سرم
دست بردار از ایــن شاعــــر بیچــــاره برو
نه فقط امشب و فردا شب و...یکباره برو
من بمیرم برو امــــا نروی برگردی
نروی باز پشیمان بشوی برگردی
گرچه آنقدر به من سر زده ای پیشترک
کــــه به دیدار تو معتادم از این بیشترک
ولی ای دوست برو جان من این بار برو
نروی باز نیایـــــــی نروی باز...بیـــــــــا !
-----------------------------------------------------
ای نگـــــاهت نخی از مخمل و از ابـــریـشــــــم
چند وقتی است که هر شب به تو می اندیشم
بــه تو آری به تو یعنی به همان منظر دور،
به همان سبز صمیمی ، به همان باغ بلور
به همان سایه ، همان وهم ، همان تصویری
کــــــــــه سراغش ز غزلهای خودم میگیری ؛
بـــه تبسم ، بـــــه تکلف ، به دل آرایی تو
به خموشی ، به تماشا ، به شکیبایی تو
بــــه همان زل زدن از فاصله دور به هم
یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم
شبحی چند شب است آفت جانم شده است
اول اسم کسی ورد زبانــــــــــــــم شده است،
در من انگار کسی در پی انکار من است ،
یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است،
یک نفر ساده ، چنان ساده که از سادگیش
میشود یک شبه پی برد به دلداد گی اش
یک نفر سبز ، چنان سبز ، که از سرسبزیش
می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش
رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است
اول اســــــم کسی ورد زبانــــــــم شده است ...
آی بی رنگ تر از آینــــــه یک لحظه بایست ؛
راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟
اگــــــر این حادثه هر شبه تصویر تو نیست ؛
پس چرا رنگ تو با آینه این قدر یکی است؟
حتـــم دارم کـــــــه تویی آن شبح آینه پـوش
عاشقی جرم قشنگی است به انکار مکوش
آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود،
آن الفبا کـــــه همــه ورد زبانـم شده بود ...
اینک از پشت دل آینه پیدا شده است ،
و تماشاگه این خیل تماشا شده است؛
آن الفبــای دبستانی دلخــواه تـویــی ... --------------------------------------------------
:: برچسبها:
شعربهروز یاسمی ,
اشعار بهروز یاسمی ,
شعر ,
بهروز یاسمی ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
|